تنها و خسته
امروز به وسعت تمام تنهايي ام گريه كرده ام امروز تا اعماق وجودم تنهايي را حس كردم
مي خواهم دوست بدارم و دوست داشته شوم؛ از اشك هايم از خنده هايم از فرياد و سكوتم خسته شده ام.
از اينكه همه شادي مي خواهند و مي خواهند با من بخندند
اما در سكوت و تنهايي ام گريه مي كنم مي خواهم كسي همراه گريه هايم باشد
همانگونه كه شادي را با من است ديگر از نوشتن خسته ام دردي روحم را مي آزارد؛
دخترك پاييز ديده ي بي بهار!
درد تنهايي هر روز در سينه من بزرگتر ميشود خسته ام از اينكه گريه هايم نوشته هايم را خيس كند آيا به راستي عشق زيباست؟
مي ترسم عشقي را بيابم و آن را نشان دهم و در آخر باز تنها بمانم... مي ترسم از سكوت از تنهايي از تاريكي از نبودن...
من با خود بيگانه ام دوست دارم بر چكاد صخره اي تمام دنيا زير پاي من باشد
و دستهايم را باز كنم و ... ميترسم از سكوت از عشق از مرگ آيا كسي هست
كه تنهايي را همانند من تجربه كند؟ دوست دارم در برابر نگاهي بايستم و
صاحب آن نگاه را دوست بدارم اما... خسته از حرف هاي نيمه تمام از اين متن هاي
پر از تكرار... مي خواهم سايه به سايه با كسي هم قدم شوم از بهار تا خزان
از سكوت تا فرياد به وسعت تمام دنيا دوستش بدارم و در كنار او گريه و تنهايي برايم
بي مفهوم شود در تاريكي كه چشمهايم چشمهايش را نمي بيند گرماي وجودش
و حضورش را احساس كنم بدانم كه هست و دوستم دارد تا او شوم تا عاشق شوم
و عشقم را نثارش كنم
امروز خسته تر از ديروز و نا اميد تر از هر روز در پي اين گمشده به وسعت تنهاييم گريستم...
امروز برايش نوشتم تا روزي بخواند و...